در اینجا مطالب منتخب وبلاگ بصورت لینک وار قرار می گیرد:
مطالب منتخب
بدست سروش پیری زنده دل
بدست سروش در دسته ناصر عبداللهی، نوید عبداللهی، مصاحبه با پسر مرحوم ناصر عبداللهی، یادبود ناصر عبداللهی
نمیخواهم مجبور شوید حرفهایم را سانسور کنید ...
(اصل مقاله: سرزمین)
سرزمیـن موزیـک : این گفتگو نیازی به مقدمه ندارد. یعنی راستش را بخواهید خیلی سخت است بشود فضایش را در چند جمله کوتاه توضیح داد. فقط اینکه «نوید» به قدری صریح، راحت و رک حرف میزد که هیچ نیازی به سوال نبود و خودش همین طور مصاحبه را جلو میبرد و حرفهایش را مطرح میکرد.
ساعت 2 بعد از نصفه شب یک روز مانده به سالگرد فوت یکی از هنرمندان سرشناس این سرزمین؛ «ناصر عبداللهی»، با پسرش «نوید» همکلام شدیم و چند ساعتی گلایهها و صحبتهایش را گوش کردیم. از هر دری سخن گفتیم و دست آخر کار بالاخره به جایی رسید که نوید از شدت ناراحتی فرو ریخت و صدایش لرزید و.... بگذریم!
او لفظ «بابای من» را به قدری شیرین و تلخ ادا میکرد که واقعا میشد حسرت و اندوهاش را حس کرد و با نگاه عمیق تری جملههایش را مورد کنکاش قرار داد. حالا شاید با ذهنیت باز تری سراغ این مصاحبه بروید. «یادش بخیر» لفظ کوچک و کم توانی برای یاد کردن این صدای ماندگار موسیقی کشور است. ولی افسوس که هر آمدنی را رفتنی ست و هر طلوعی را غروبی و از آنجا که حتی «آدم خوب»های قصهها هم میمیرند، ناصر هم رفت تا این قصه هنوز با همان قوانین زمخت و خشناش، جلو برود...
دورترین تصویر... قطعا همان لحظهای که بابا را داشتیم به بیمارستان میبردیم. لحظه خیلی سختی بود و هیچوقت از ذهنام پاک نخواهد شد.
من آلبوم «بوی شرجی» بابا را خیلی دوست دارم. چون خود بابا هم علاقه زیادی به این آلبوم داشت و همیشه نسبت به آن ابراز علاقه زیادی میکرد. کار خیلی «دلی»ای بود و به خاطر همین نسبت به آن آلبوم احساس عجیبی داشته و دارم. شاید بواسطه علاقه خود بابا به این آلبوم بوده که من هم این طور درگیر آن شدهام.
من همیشه از برخی لحظاتی که با بابا بودم خیلی احساس غرور میکردم. مثلا همیشه عکسبرداری و فیلم برداری همه برنامههایش را در پشت صحنه به من واگذار میکرد و فقط من میتوانستم آن لحظهها را ثبت کنم. خاطرات شیرینی از آن روزها دارم. با بچههای گروه بابا و شوخیها و جدیتهای کاری خاص بابا که برای همه محترم بود و همه به آن احترام میگذاشتند. در ضبط بعضی کارها که در خانه انجام میشد بابا از من میخواست که کمکاش کنم و آن لحظهها را که حس میکردم بابا به نوعی به من اعتماد کرده، را خیلی دوست داشتم. تلخترین خاطرهای هم که از بابا در ذهن من مانده هم حواشی تلخی بود که پس از فوتاش در جامعه پیچید و ضربه بدی به من و خانوادهام زد. همیشه با خودم میگفتم که چقدر خوب شد که بابا بلند نشد و این حرفها را که پشت سرش زدند را نشنید و در آرامش رفت. وگرنه زودتر دق میکرد. واقعا اگر بابا آن حرفها را میشنید زودتر دق میکرد.
به نظرم ادبیات خاص الهی بابا باعث محبوبیت روز افزوناش شده. بابا حرفهایش در عین سادگی، خیلی هم پر مغز بود. هیچوقت در آثارش شاهد کارهای معمولی و سخیف نبودهایم. مگر اینکه تهیه کننده به او فشار میآورد. وقتی میگویند چیزی که از دل بر آید بر دل مینشیند، واقعا درست است. بابا چه زمانی که بندری میخواند و چه زمانی که هنوز تهران نیامده بود، همیشه کارهای الهیاش پیوند میداد مردم را با ترانههایش و همه حسی قوی نسبت به آنها داشتند که مرور زمان هرگز باعث فراموشی آنها نمیشد. بابای من در طول روز 17 ساعت با کیبورداش مشغول آهنگسازی بود و تا وقتی چیزیکه میخواست را در نمیآورد، کوتاه نمیآمد و همین طور پیش میرفت. برای کارش دل و جان میداد. به خصوص آثاری که ربطی به بزرگان دینی داشت را دیگر با تمام وجود سراغشان میرفت. مثل کار «فاطمه بنت نبی» یا کاری که خیلیها نشنیدند ولی در بندر عباس به شدت محبوب است و همه جا هنوز هم من آنرا میشنوم «محمد رسول الله». آن کار فوق العاده است. بابا در کارهایش پیوند خودش و مردم و خدا را محکمتر میکرد. با سلیقه خودش.
در همان سالهای اولی که باب فوت کرده بود و در اوج آن تهمتها و تلخیها، که حتی کار به جایی رسیده بود که من در زندگیام «قاتل» شدم. یک شب که من به شدت ناراحت و خسته و دلگیر بودم بابا به خوابم آمد و گفت: «سعی میکنم برای تو چیزی باشم که بتوانم ناراحتیات را از دلت بیرون بیاورم.». در خواب و بیداری به او گفتم: «بابا تو که نیستی.... چطوری میخواهی کمکام کنی؟...». گفت: «هستم، تو نمیفهمی و نمیتوانی درک کنی. من هیچوقت از تو و بقیه دور نیستم و همیشه نزدیک توام. دستت را دراز کنی میتوانی دستم را بگیری.....»
زمانی که بابا رفت ما خیلی حرف و حدیثها شنیدیم. خیلی شعارها داده شد. اصلا یکی از بزرگترین دلایلی که من در هیچکدام از برنامههای بزرگداشت بابا در تهران شرکت نمیکنم همین است. در همه این سالها هیچکس نپرسیید نوید کجاست؟ نازنین کجاست؟ نامی کجاست؟... کسی حتی یک بار برای دلخوشی ما هم که شده نیامد بپرسد که بچههای ناصر چطور و چگونه زندگی میکنند؟ کجا زندگی میکنند؟ سبک زندگیشان به چه شکلی است؟ ناراحت نیستم و اینها هم گلایه نیست. من بعد از فوت بابا بود که یاد گرفتم مرد خانه شدن را. ما الان روی پای خودمان ایستادهایم و زیر نظر هیچ ارگانی نیستیم و از هیچ جا هم حمایت نمیشویم. روی زانوهای خودمان و به اعتبار اسم پدرمان ایستادهایم. دیگر هیچ توقعی هم واقعا از کسی نداریم. بعد از 5 سال واقعا مضحک است که بگوییم فلان ارگان باید فلان کار را میکرد و نکرد. اگر میخواستند کاری بکنند تا دو سال اول میکردند. خدا را شکر دیگر احتیاجی هم نداریم. زندگی ما میچرخد و با آبرو هم میچرخد. سقفی بالای سرمان است با حقوق یک نفره من. همین که مثل خیلیها از اسم ناصر عبداللهی سوء استفاده نکردیم و دستمان را جلوی کسی دراز نکردیم برای من و خانوادهام افتخاری بزرگ به حساب میآید.
نه اجازهای از ما اخذ شده و نه تماسی با ما گرفته شده. از طریق تو که دوست خوب منی و میدانم نیتات از این سوال خیر است میگویم که همه آنهایی که با نام و آثار پدرم سعی در سوء استفاده از احساسات مردم دارند، را به خدا واگذار میکنم. خیلیها بدون اجازه قطعات بابا را بازخوانی کردند. رادیو و تلویزیون هم که قطعا در این سوء استفاده پیشرو همه بوده. دین ما میگوید که این سوء استفادهها حرام است.ای مسئولینی که صدای من را میشنوید. این آثار بدون رضایت خانواده عبداللهی در رسانههای مختلف پخش میشود و ما راضی نیستیم. خدا جواب همه آنها را خواهد داد.
شاید برایت جالب باشد این قصه که از یکی از کانالهای ماهوارهای با من تماس گرفتند و برای پخش اثار بابا از من اجازه خواستند. اینها احترام است. همین که احترام میگذارند به تو خودش خیلی ارزش دارد. ولی رسانههای خودمان... بگذریم. نمیخواهم مجبور شوی حرفهایم را سانسور کنی....
ظاهرا ماجرا کنسل شده ولی امسال دوست داشتم این مراسم برگزار شود و من هم پشت تریبون بروم و برای اولین بار حرفهایم را بزنم. بگویم که شما برای نام ناصر اینجا جمع شدهاید ولی ناصر بعد از خودش چهار بازمانده داشت. بازماندههای ناصر در این مراسمها کجا بودند؟ چرا همه در این مراسمها جمع شدند و هزاران صحبت و خاطره و نقل قول انجام دادند ولی دیگر به محض پایان برنامه همه چیز تمام شد و دیگر هیچکس پی وعدههایش نیامد؟ ناصر نیازی به این بزرگداشتها ندارد چون او بین مردم بزرگ است.
بله صحبتهایی شده و اگر قطعی شود حتما میآیم. من کارمندم و کمی مشکل مرخصی و زمان دارم. با وجودی که خیلی رعایت حالم را میکنند ولی از آنجایی که آدم سوء استفادهگری نیستم، باید ببینم شرایط چگونه است.
فقط نبودش... اگر بود خیلی بهتر بود از نبودنش بود. این جمله را نه سوالی و نه آمرانه بخوان. این جمله را عاجزانه بخوان
.
در همه این پنج سال هیچکدام از دلتنگیهایم را نگفتم و همیشه همه چیز را در دلم نگه داشتم. امشب نمیدانم چرا این موقع شب دلم میخواهد همه این حرفها را به تو بگویم. بابا من وقتی زنده بود خیلی باز و شفاف زندگی کرد. اگر کسی از او یک کمک کوچک میخواست، او کمک بزرگ میکرد. نه کمک مادی صرفا. هر جوری که حس میکرد میتواند به کسی کمک کند با آغوش باز جلو میرفت. ولی به محض اینکه رفت، انگار همه چیز تمام شده بود. من هیچ محبتی و هیچ کمکی از کسی ندیدم. انگار تا ناصر بود بچههای ناصر هم بودند. مینا بود، نامی بود، نازنین بود، نوید بود... بعد از فوت بابا خیلیها از زندگی ما کنار رفتند. کسانی که شبانه روزی در خانه ما حضور داشتند. زندگی میکردند. سالها و ماهها. ما با آنها سر یک سفره نشستیم. ولی با گذشت 5 سال خیلی از آنها یک بار زنگ نزدند بپرسند سلام نوید، نازنین چطور است؟ نامی چطور است؟ از همه آنها که در سالنهای بزرگداشت نشستند و تکلیف روشن کردند و قول و قرار گذاشتند، نفر به نفر ممنونم. از همه ارگانها تشکر میکنم. از همه آنهایی که شایعاتی کشنده را در مورد خانواده ناصر درست کردند تشکر میکنم. از آنهایی که پسرش را قاتل کردند، آنهایی که چشم دیدن خانوادهاش را نداشتند، آنهایی که باعث شدند کل این خانواده به هم بریزد، آنهایی که در همه این پنج سال به حد کافی از اسم بابای من سوء استفاده کردند، آنهایی که به اسم ما وام گرفتند، آنهایی که به نام از بانک ملی و صادرات و بهزیستی وام و چک گرفتند، خوردند و به جای ما زندگی کردند. (سکوت میکند...)
ولی ما در همه این سالها یاد گرفتیم مرد باشیم و زندگی کنیم. از آنهایی هم که گوشه چشمی همیشه به ما داشتند ممنونم. داداش گلم شهرام عباسی همیشه و در هر شرایطی پشتم بود و با من همدلی میکرد. مردم بزرگی داریم. هیچوقت آن حرکت مردم را فراموش نخواهم کرد. وقتی گفتند تشییع جنازه بابای من در بندر عباس برگزار میشود همه گفتند کسی نمیآید ولی مردم به قدری آمدند که باور نکردنی بود. وقتی جلوی تالار وحدت رفتم و دیدم ازدحام مردم را گفتم اینجا ارزشمندیها ست که مشخص میشود. فقط باید به این مردم احترام گذاشت. ما در همه آن روزها فقط به همدلی احتیاج داشتیم. ولی خیلی از کسانی که بابا تا لحظه آخر با آنها بود و حمایتشان کرد، خبری ازشان نشد و بازماندههای ناصر را فراموش کردند. خدا را شکر ما زندگی خوبی داریم و هیچ توقعی هم از کسی نداریم. ما با اسم ناصر سربلندایم. ولی خیلیها خودشان را بعد از ناصر نشان دادند. ما هم خدایی داریم بالاخره. زندگی عجیب است. خیلی عجیب.....
دانلود گفتگوی صوتی مصاحبه